tafakor90
salam khoshhal misham ba man bashin va jadedtaren haro begem
متن کامل این نامه به نقل از شرق در ادامه میآید: خانم علیدوستی شما همنسل دختر مناید؛ نسلی که به هنرپیشه میگوید بازیگر. از قضا در زمان ما هنرپیشه تنها چیزی که پیشهاش نبود هنر بود. مخصوصا زن، همینقدر که خوب میرقصید و خوب لب میزد تا یک خواننده حرفهای به جایش آواز بخواند اسمش میشد هنرپیشه و نانش میافتاد در روغن. و البته گاهی هم با کتکخوردن از پدر و برادر و شوهر یا به زور ازدواج کردن ناچار میشد نقش نامزد و خواهر و مادر تماشاچی را بازی کند و او را با وجدانی آزرده و چشمانی اشکبار اما در نهایت با غروری ارضاشده از سالن سینما بدرقه کند. زمان ِ ما در میان ِ هنرپیشگان، تا آنجا که من میدانم فقط دو زن واقعا هنری از خود نشان دادند و تصور دیگری از هنرپیشه فیلمفارسی به نمایش گذاشتند. یکی با آدامس فروختن در جلوی دانشگاه برای نشاندادن اعتراضش به نارساییها و دیگری با چاپ کتاب شعری که به سرمایه یک هنرپیشه مرد منتشر شد و توجه روشنفکران را برانگیخت طوری که شیرین تعاونی پژوهشگر موسسه تحقیقات و برنامهریزی علمی و آموزشی با او مصاحبهای کرد و او را مثل پدیدهای قابل تحقیق مورد مطالعه قرارداد.
نظرات شما عزیزان:
مثل خود شما که همه بیپناهیها و دربهدریهای ترانه پانزدهساله را با قدرت به نمایش گذاشتید و جایزه بهترین بازیگر زن را با سرافرازی در جشنواره فجر پذیرفتید.
البته گفتن ندارد که آنچه نقشآفرینان زن در ایران ِ بعد از انقلاب کردند بسی فراتر از هنرآفرینی و معانی ِ متداول خلاقیت بود زیرا آنها توانستند ژرفترین روابط ِ بین مرد و زن را بیسلاح ِ بُرنده برهنگی و تا آخرین لایههای پنهان ِ مخاطب به نمایش بگذارند و دالان به دالان روشنایی ببخشند هزار توهای تاریک و ناشناخته درون ِ او را. این کاری بود کارستان که تلنگری زد بر آبگینه تاریخ ادبیات ایران و جهان و اگر ویکتور هوگوها و شارل بودلرها و گوستاو فلوبرها زنده بودند نکتهها میآموختند از آن و بر غنای ادبی خود میافزودند.
شما هم ترانه خانم علیدوستی، نقش ِ مهمی داشتید در تلنگر زدن بر این آبگینه جهاننما بهرغم ِ جوانی و بیتجربگی و حق داشتید جایزه بهترین بازیگر را بپذیرید و نه نگویید. ولی... . ولی وقتی در خبرها خواندم که برای نخستین ترجمهتان تقدیر شدهاید و به عنوان بهترین مترجم فصل از رقبای مجرب و پیشکسوتی چون بهمن فرزانه و سیروس ذکاء جلو افتادهاید بیاختیار شوکه شدم. زیرا ترجمه حتی در مرحله بازآفرینی، فن است نه هنر و توانا شدن در هر فنی نیازمند ممارست است، نیازمند تجربه کسب کردن و مهارت یافتن به مرور زمان. پس چگونه است که مترجمی جوان و نوراه با اولین اثرش از مترجمانی که راهها در نوردیده و کفشها کهنه کردهاند جلو افتاده است؟ حتی خوانندههای غیرحرفهای و کاملا تفننی ادبیات که به ناشران اجازه میدهند از هر ترفندی برای فروش کتابهایشان استفاده کنند، همانها که پا به کتابفروشی نمیگذارند مگر اسم یک کارگردان یا بازیگر معروف سینما را روی کتابی پشت ویترین ببینند نمیتوانند در اغراقآمیز بودن ِ چنین تقدیری شک نکنند. راستش من اگر جای شما بودم میگفتم: «نه! من شایسته تشویقام نه تقدیر» و نمیگذاشتم اصالت ِعلایق و تلاشهای ادبیام برای اهل فن زیر سوال برود.
و شما البته شایسته تشویقاید زیرا با فعالیتهای ادبی جدی خود وجهه تازهای به شخصیت بازیگر زن در ایران بخشیدهاید. همانطور که همکار بسیار محترمتان سرکار خانم بهاره رهنما با جدیت در نوشتن داستان کوتاه، رمان، شعر و وبلاگ، راه دشوارِ راه یافتن به جمع نویسندگان حرفهای این سرزمین را یافت و نشان داد که شهرت و موفقیت بازیگری غایت ِ آمال ِ او نیست و در نهایت معبودی جز هنر نمیشناسد. کتاب داستانهای کوتاه او پنج بار تجدید چاپ شد و این نشانه انتخاب و تشویق و احترام مردم بود بس غرورآفرینتر از تقدیر شدن توسط هیاتی از داوران که شاید قصدشان رونق بخشیدن به بازار راکد کتاب بوده با استفاده از محبوبیت بازیگران در میان مردم، یا جبران بیحرمتیهای لفظی فلان کارگردان سینما به شخصیت و نجابت بازیگران زن. اما شما چرا باور کردهاید که گلهای غنچه نکرده میشکوفند؟ اگر هنری در ترجمه شما باشد آن را بیگمان مدیون مطالعاتتان از مترجمان حرفهای و سختکوشی هستید که عمری را به پای کلمات ریختهاند بیاینکه محرومیت از رفاه و شهرتی درخور آنها را از پا انداخته باشد. من اگر جای شما بودم لوح تقدیرم را تقدیم به یکی از این مترجمان میکردم مثلا به آقای قاسم صنعوی که شما هرچه در اینترنت بگردید یک عکس و مصاحبه از او پیدا نمیکنید. نیمقرن بیشتر است که در گوشه خانهای در مشهد ترجمه میکند، محروم از پیش پا افتادهترین امکانات ِ مادی و معنوی اهل قلم در اوگاندا و زیمبابوه و تنها دلخوشیاش این است که بسیاری از شاعران و نویسندگان اصیل این سرزمین سواد و مهارتهای زبانی خود را مدیون ترجمههای او از شعر و رمان دنیایند. مثال دیگر خود ِ من که تخصصم نه بازیگری که پول در نیاوردن است. وقتی من شروع کردم به ترجمه زندگینامه قطور فدریکو گارسیا لورکا شما هنوز به دنیا نیامده بودید! هان! لابد الان همه کشف میکنند که حسودی میکنم به شما و حسود البته که هرگز نیاسود! راستش سالها به همه کسانی که این امکان را داشتند با یک قاچ از سواد و همت و سختکوشی من معروف شوند رشک میبردم. زیرا هر اهل قلمی نیازمند دیدهشدن و شنیدهشدن است و مهمتر از آن نیازمند ِ یافتن همکاران و مخاطبانی برای برقراری بده بستانهای ذهنی و تیز کردن لبه آمالش. بگذریم از نیاز شدید برای داشتن حداقل استقلال مالی. اما مدتهاست دیگر خو کردهام به بادمجان سرخ کردن وسط ترجمه و شنیدن صدای دلشکسته فروغ در ضمیر ناخودآگاهم:
«اگر گلی به گیسوی خود میزدم
از این تقلب از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است فریبندهتر نبود؟»
خانم علیدوستی! از شما چه پنهان وقتی کتاب لورکا چاپ شد و بردم روزنامهای آن را معرفی کند مسوول صفحه ادب و هنر که دختری بود به جوانی و زیبایی شما لورکا(Lorca) را نمیشناخت. عنوان کتاب را اینگونه خواند: «زندگینامه ل َ وَرک ا» Lavarka!
برگشتم خانه و به بادمجان سرخ کردن و ظرف شستن و پیاز پوست کردن مشغول شدم و مطمئن شدم دیگر نه به مسوول صفحه ادب و هنر آن روزنامه و نه به هیچکس دیگر هرگز حسادت نخواهم کرد. مدتهاست حتی وقتی در آینه نگاه میکنم فقط یکردیف صندلی خالی میبینم. شما که را در آیینه میبینید؟ شما که را دوست دارید در آینه ببینید؟ همان ترانه 15ساله که حق و حقوقش را به رغم تنها و بیپناه بودن به چنگ میآورد یا هنرپیشهای که برای رونق بخشیدن به بازار سرد کتاب و کتابفروشیها نقش برنده اول را ایفا میکند؟
ابزار تماس با ما
Power By:
LoxBlog.Com |